در زندگی لحظات پی در پی، و به شدت تکرارشونده و ملالآوری وجود دارد که خودمختار، و بیارادهی آدمی، صَرفِ نبشِ قبرِ دیروز و دیروزها میشود؛ و صاحب خود را با درونی آکنده از آه و، اندوه و، خشم و، نفرت، بر سر چنین مزار متعفنی میایستاند و مجبور به ژاژخایی و بیهودهگویی و بیهودهاندیشی میکند؛ به گونهای که بدینسان خواهد گفت:
«یاد باد روزهای خوشی که با آن یارِ تمام عیار گذشت!»
و یا،«ای دریغ از عمر رفتهای که در کنار آن یار بیلیاقت خیانتکار، به همین سادگی از کف برفت!»
و آن گاه که از سر مزار آن یار رفته و، آن رابطه مُرده و، آن دیروز در گذشته، اندوهبارتر از لحظات پیشین به دنیای واقعی باز میگردد، زندگی خود را تاریکتر از قبل مییابد؛ زندگییی سوت و کور و تیره و تار، که مدتهاست دیگر چنگی به دل نمیزند؛ تو گویی که در نبود آن یار رفته، تار از پودِ زندگی برداشته شده است و این جامهی نخنماشدهی زندگی، ارزش دوباره پوشیدن ندارد!
این روایت ملالآور و جانشِکار، روایت زندگی همهی شکستخوردگان عشقی_عاطفیست؛ همهی آن کسانی که تا بخش تاریک، اما واقعیِ روایتِ عاشقانه خود، و آن یار رفته را نیابند و نبینند، نیز با نیمهی روشن خود، ملاقاتی نداشته باشند و او را در آغوش نَکِشند، محال ممکن است که دست از این تکرارِ جانفرسای کُشنده، بردارند.
این کتاب ضمن روایت نیمهپنهان آن حکایت عاشقانه و آن یار رفته، نقاب از چهرهی واقعیتهایی برخواهد داشت که مواجهه با آن، لازمهی ترمیم شکست عشقی_عاطفی خواهد بود؛ و بی گمان، خوانندگان ارجمند خود را به ترمیمی از جنس «بزرگی» و رشدی از جنس «بِشکوهی» خواهد رساند.
این مقالات هم بخوانید